وقتی ماههاست تو فکرِ رفتن به شیرازی. کلی برنامه تو ذهنت داری. تو حافظیه کنارِ آرامگاهِ کسی که سالها با غزلهاش حسِ خوب بهت داده حافظ بخونی. کلی برنامه چی بپوشم٫ کجاهاش رو بریم. فکرِ شیراز و تو کلهی همه بندازی اما درست چند ساعت قبل از حرکت بهت بگن امتحان داری. خیلی یهو. حداقل زودتر بهم میگفتم اینهمه شوکه نمیشدم. و تو یه دوراهی وحشتناک قرار بگیری. شاید برای خیلیها قابل درک نباشه اما این یه جورایی گلدنتایمِ من بود. همینطوری که تو این همه سال نشد شاید دیگم نشه. همه چیز آمادهیرفتن باشه اما یهو این امتحانِ لعنتی. دلم کاملا تو شیرازه. حتی چند هفته قبل از تاریخ حرکت رفتم یه بارِ دیگه داستان شرقِ بنفشه رو خوندم تا حال و هوام کاملا حافظیهای باشه. نمیدونم واقعاً چرا نشد. چرا نخواست که بشه. همه چیز که آماده بود. گاهی با خودم فکر میکنم این امتحان واقعاً ارزشش رو داشت که این سفر رو از دست بدم. سفری که این همه براش چشم انتظاری کردم٫ هیچکس نمیتونه حالمو درک کنه٫ هر کار میکنم نمیتونم با خودم کنار بیام. دیروز رفتم شابدالعظیم بعد از ماهها اما باز حالم سر جایش نیومد. دوستم برام تماس تصویری گرفت امروز از حافظیه و سعدیه و باغ دلگشا. اما دلم شدیداً گرفتس. کاش یه جوری آروم شم. خیلی دلم گرفته.
به هر کی بگم نمیتونه حالم رو بفهمه. اصلاً خوابشم نمیدیدم که نرم شیراز. حس میکنم اشتباه تصمیم گرفتم و واقعاً باید میرفتم. درسته این امتحان هک فقط یک بار بوده اما با این حال من دلم پیشِ شیراز بود. الان با این حالِ بد چه امتحانی میخوام بدم مثلاً! افسردگی شدید گرفتم.
امیدوارم خدا یه لطفی کنه و من و زودتر از این حال بیاره بیرون.
درباره این سایت